از ظهر تا دم غروب طول کشید
دشتی را شخم زدم تا دفنش کنم
بد عادت شده بود
جلوتر از من راه می رفت تا زودتر به تو برسد
سایه ام را می گویم
که خواب دیده بود تو به دیدارش آمده ای ....
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام
دردِ یک اتفاق که شاید با اتقا قِ تـو
دردش متفاوت باشد ویرانم می کند
من از دست رفته ام ، شکسته ام
می فهمی ؟
به انتهایِ بودنم رسیده ام ؛
اما اشک نمی ریزم
پنهان شده ام پشتِ لبخنـدی که درد می کند .......
و هیچـ کسـ نفهمید کهـ چهـ شدمـ...
نهـ ماهـ بودمـ، نهـ خورشید...
اما هیچـ دلیـ سراغـ مرا از آسمانـ تنهاییـ اشـ نگرفتـ
گوییـ ابرها هیچـ اند
و فقط ابرند و باید ببارند...
و تنها باریدمـ...
خستهـ ام...
میخواهم برایت تنهایی را معنی کنم!
در ساحل کنار دریا ایستاده ای ,
هوای سرد ,
صدای موج
انتظار انتظار انتظار
... ... به خودت می آیی ,
یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند ,
نه دستی که شانه هایت را بگیرد ,
نه صدای که قشنگ تر از صدای دریا باشد
اسم این تنهایی است
کارامروزم نیست که بغض می کنم به حرفهایی که نمی فهممشان!
لج میکنم باخاطره هایی که نمی خواهمشان!
ومی شکنم
زیربارنگاههایی که نمی شناسمشان!
تومی دانی٬
چرافاصله اینهمه دور و
گریه اینهمه فراوان و
خانه اینهمه سوت و کوراست؟
تو می دانی
چه شدراه دریا را گم کردیم؟
چه شدنفسهایمان بوی غربت گرفت؟
ازمن نپرس!!!
من سالهاست تنها چشمان تورا می خوانم.
بامن از دریا
ازباران
ازخواب خوش کبوتران مهاجر
بامن از هرآنچه در سینه داری سخن بگو.
من نیزخواهم گفت.
برایت ازدل بیقرار و
پای جامانده در راه و
خوابهای بی توکابوس و
هرآنچه در سینه دارم خواهم گفت.
خواهم گفت:
عطردریا که در کوچه می پیچد
می فهمم آمده ای.
واعتراف خواهم کرد:
چشمان تو اگر نبود
کافر می شدم به خدایی که سیاه را آفرید!
غمگینی
می دانم!
چشم هایت را بسته ای
به آدمهایی فکر می کنی
که گرگها را تکه پاره می کنند
و به بهشتی که تا ابد خالی خواهد بود
چرا دستهای ما را این قدر کوچک آفریده ای ؟
و هیچ گاه آیا فکر کرده ای
که این دلهای شیشه ای
با تلنگری
می شکند؟
پروردگارا !
چشمهایت را باز کن
غمگین نباش
شاید معجزه ای بشود
عصای موسی را کجا گذاشته ای ؟
هیچ
اگر دری میان ما بود
می کوفتم
درهم می کوفتم
اگر میان ما دیوار بود
بالا می رفتم پایین می آمدم
فرو می ریختم
اگر کوه بود ، دریا بود
پا می گذاشتم
برنقشه ی جهان و
نقشه ای دیگر می کشیدم
اما میان ما هیچ نیست
هیچ
و تنها با هیچ
هیچ کاری نمی شود کرد
شهاب مقربین
انگار از همان اول ؛
آخر قصه بود ...!
همان شبی که مــن ،
سر به هوای تو گم شدم ...!
و تـــ ـــو ؛
سر در هــــــوای دیگری رام
عـادت کـرده ام
نـگـاه کنـم بـه آدم هایی که
از دور می آیـند
تـا آن زمان که ثـابت شونـد
" تــو " نـیستـند